کاروان

معما ( داستان کوتاه )

قراربود برای دختر دوستم خواستگاری باب میل آنها که شرایطش با شراط آنها کاملا جور در می آمد بیاید . اضطراب داشت و من را دعوت کرد در مراسم حاضر باشم تا ترس برش ندارد ! گفته بودند ساعت 4 می آیند اما تا 5 خبری از آنها نشد . دوستم دلواپس شد و گفت : انگار نیامدن بیشعورا ! گفتم : میخوان طاقچه بالا بذارن و دل تو را به زلرله بندازن . دخترش بی تفاوت نشسته بود و می گفت : مثل اینکه مامان قراره ازدواج کنه و خندید . خواستگارها آمدند . دو نفر بودند یکی که قرار بود شوهر خواهره بشه و دیگری زن برادر داماد . دوستم رنگش پریده بود . کنارم نشسته  و بازویم را هی  فشار میداد . دخترش چایی آورد و نشست پیش آنها و به رویشان لبخند ملیحی زد . ساکت بودیم و به رفتار آنها نگاه میکردیم . چایی را خوردند . دختر دوستم میوه هم آورد و نشست سرجایش و لبخند زد . آنها مقداری به دختر نگاه دوختند و دختر معذب شد و با موهایش ور رفت . لحظه ی چندان خوبی برای من نبود . یاد معامله بازاریان افتادم و کالا فروشی . دلم گرفت . آهی کشیدم و دوستم همراهی ام کرد . زن برادر به خواهرشوهره گفت : میوه ات را میخوری برایت پوست بکنم ؟ اونم خندید و گفت : خودم بلدم ! مرسی .... زن برادر هم موز خودش را با کارد برید و نضفش را خورد .  بعد  پاشدند که بروند گفتند : ببخشید مزاحمتان شدیم و خداحافظی کردند .  دوست دست و پاچلفتی من گفت : تورو خدا برای شام بمونین حاضره !!  دوستم نگران بود و همش میگفت : نپسندیدند بخدا . و با دخترش از تمام حرکات و رفتارهایشان  هزار نکته منفی بافتند و فاتحه مراسم را خواندند . من گفتم : عجله نکنید می آیند حتم دارم . خوشحال شدند و  دلیل خواستند و من  دلیلم را  گفتم .  تا حدی قانع شدند و نفسی به راحتی کشیدند . باور نمی کردند تا اینکه صبح که آنها زنگ زدند و خواهش کردند اجازه بدن آقا پسر برای دیدار دختر بره و حرفهایشان را بزنند و...................... دوستم زنگ زد و بهم گفت :  تو دیگه کی هستی ؟

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٦

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir